با سکوت جاده شب همراه شد و قافیه های دل را به دست نسیم سپرد...
پنجره ها معلق در میان اندیشه ها
و شمعدانیهایی که به انتظار آفتاب چتر حیرت بر سر گرفتند ...
باور دشت امید تپید در نگاه سوزان آفتاب ...
در این حجم از افکار خسته، وجود غرق در دریایی شد که ساحلش شنهای فراموشی را به رهگذران هدیه می داد.
آنطرفتر مسافری تکیه بر بید مجندن افکار یک به یک بندهای دلش را به دست گوش ماهی هایی می دهد که موجها را همدم پریشان
خود دارند..
روزگاری ساحل زیبا بود و سکوت دریا آرامش بخش...
انگار وجود خسته ی باران در پهنه ی آغوش موجهای ستبر آرام می گرفت ...
و غروب تلاقی اشک و بود لبخند ...
دلتنگیها بر منقار مرغکان دریایی به سرزمین کودکیها پر میگشود و محو در خنده های کودک صحرا میگشت ...
و شنهای نرم ساحل بود که بساط بازی های کودکانه را برای لحظاتی به دور از تمام دلمشغولیها در سرزمین دل پهن می کرد ....
از وقتی دفتر باور را گشود و فاصله ها را باور کرد خطوط نانوشته، نوشته بر حصارها را خواند
دوست داشتن سرگردان شد
کودک ذهن به یکباره بزرگ شد ،قاب کردن، به ذهن سپردن، جمع تضادها ...
در کنار سکوتی پر از صدا بوم دل ترسیم می کند رنگهایش را
تک رنگ آبی دریا، آسمان، سرزمین دل، موجهای پریشان و ترانه ی باران باز باران