از کنار فاصلهها تا انتهای ابتداییترین فصل سال رفتم..
ارغوان بهار .. گلهای وحشی، غنچه های امید،
موی پریشان گندمزار که نفس های نسیم سرکش آن را به بازی عشق گرفته بود ..
کفشدوزکی که بر روی برگهای تازه روییده مأوا گرفته ..
گرمای مهر خورشید بر رخسارهی صبح که گونههای آسمون نیلگون را تبدار سرخی عشق میکرد..
غوغایی که در دل بیقرار بید مجنون بود ...
گامها میروند و دلی در کوله بار مسافر میماند ..
ساحل چشمان نیلوفر آبی صدفهایش را گمکرده
شاید هم در پهنهی دشت به فراموشی در جاری لحظهها سپرده ..
بینهایت دشت محو در خاکستری کوهها میگردد ..
سکوت ارمغان جادهی دلتنگیست...
نسیم خاطرات که وزیدن میگیرد پنجرهی ذهن بیپروا دانههای باران را میچیند..
دلتنگی آموخت قافیهی چشمها، ردیف در لحظهها ، قصیدهی سکوت است...
در تنگنای سالی سخت ، سررسید بودنی از عمر بسته شد..
مسافر دشت پریشانی نیامد، اما دلتنگ چشمهای آیینه ای مسافر شد...
غنچه ای باز نشد، اما گل امید پژمرد ...
درخت تنومند زندگی تبر خورد ...
شیشه ی عمر سنگ صبور شکست ..
عطر یأس و ناامیدی پخش در لحظه های وجود شد و تک رنگ خاکستری باقی مانده هم محو در سیاهی ناباوری ..
سکوت مطلق بر اضطراب سایه ها سایه افکند..
آنقدر پر شد از تهی و آکنده از هیچ که قلم نیز خود را گم کرد..
واژه ها قالبی برای رهایی نیافتند و چونان ماهی تنگ شیشه ای تنگ در ازدحامی از آوای بی کلام خسته از سرگردانی معمای
بی پایان قالب تهی بودن را به سطح رساندند..
گفتند رج های بافته را که بشکافی تلی از کلاف سردرگم دارید که واژه ها را در خو د می بلعد و
آنقدر ذهن در این حیرانی تخریبی به هم می ریزد که دیگر مجالی نمی یابی تا دست نوشته ها و دلنوشته هایت را بجویی...
آن وقت سکوت سخت است که در سکوت ممتد رها جا خوش می کند
دیگر ربایشی به خاطره ها نیست که پیوند دل و واژه ها باشد و قلم را بی پروا به حک گسترده یادها بکشاند ..
گفتند دل نوشته ها را که رج به رج بشکافی در آتش چشم های نا باوری محو می شود و
خاکستر سیاه فراموشی مه افکار می گردد و گذر روزها نسیان خاطرات را با خود می آورد ..
شکافتم رج های جان گرفته به سطرهای که جان گرفته بود از... خاکستر شد ولی
دریغ از رجی که محو گردد شاید باران چشمها شست خاکستر نگاه را..
یاد گلستان خلیل افتادم بر آتش
رهایی ندارد...
باور ذهن به اجبار روزگار یافته ی خود را به هزار راه به سوی پرتگاه فراموشی می کشاند و
گاه در گنجینه ی تافته از حصارها به اعماق دریای پر تلاطم ذهن به اسارت سکوت و دلتنگی حبس در هزاره ی فریاد خاموشی می کند
هنوز به سطح فکر نرسیده در نگاه لحظه ها به جاری خاطره ها لبخند می زند.
نمی دانم معجزه ی سکوت است یا دلتنگی باران
که در طوفان جدل یاد و فراموشی؛ بازهم پنجره ی دل گشوده میشود
انگار آیینه ها در بر گرفته بودند یاد باران را که انعکاس می دهند جولان رج های شکافته شده را ...