تاریخ: شنبه 100/12/21
در آمدن گذشت و در بودن میگذرد...
صدایی نیست و بارانی
در امتداد کوچههای شب، ذوق زیستن ستارهای خاموش چشمهای ملتهب را به خود نمیخواند...
کالبدی خسته، گامهایی سنگین و واژگانهایی جاری در کلامی خشکیده...
قرارمان باور دهشت روزهای ترس و التهاب خاموشی نبود!!
کویر نیز به ستوه آمده، ذوق بارش را از نگاه آسمان ربوده و درختان را نه به بازی بیداری که به ریشهکنی باورها در خود گرفته و
بر آرزوها غبار یأس میپاشد
گردبادهایی که در خود میبلعد تندیس رها را...
تنها چیزی که در این غرقابها صلابتی زخم نشان دارد، فاصلههاست و سکوتی که پرکرده حنجر? خاموش فردا را
خطوط منحنی عشق در زوایای پرپیچوخمش قامت خمیده داشته و
مثنوی نانوشته را سطر به سطر درگذر اراب? زمان دفن در خروش چشمهای خاموش دارد...
نظرات ()