...
همیشه سؤالم این بود چرا سکوت؟
چرا فصلها در ردیف خود سرگردانند؟ و چرا پاییز در اوج زیبایی دل به بهار میسپارد؟
در اندیشه ذهن کودکی دنبال جواب بودم که چرا بزرگترهای چشمهایشان شاعر لحظههاست اما
لبهایشان مهر سکوت را به بهای گزاف سربهمهری خریده است؟
سؤالها بیجواب بود ...
اما معلم روزگار در دگرگونی فصل ذهن آموخت دلتنگی که به انتهای خود برسد و قالب لحظهها شود بیاختیار سایه سکوت قالب میشود ...
واژهها را میرباید نفس را میگیرد لحظهها را در کام خود فرومیبرد ...
آن زمان چشمها میگویند و میسرایند و میخوانند بدون آنکه خوانده شوند...
باز یک علامت سؤال مگر دلتنگی انتها هم دارد؟ و این تنها سؤالی است که جوابش را نمیخواهم بدانم...
ذرهذره در وجود لحظهها آموختهام؛ دلتنگی که رحل اقامت افکند
عمیق و وسیع تمام وجود را در برمیگیرد و آوای ثانیه ها میشود...
و من میمانم در فصل تقویمی آموختن
که چگونه به نگاههای مشتاق به تفسیر احساس بیاموزم که اسیر در دلتنگی نشوند!!!
بدون آنکه مژههای خیس تفسیر کنند اسارت دلتنگی را ...